((ازیــــــــــ اد رفـــــــــ تـــــــــ ه))
|
||
سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:37 :: نويسنده : amir325
شریک سقف من نیستی،بذار همسایه باشیم و فقط یک دونه دیوارو شریکم باش،شریکم باش،شریکم شریک عمر من نیستی، بیا هم لحظه باشیم و همین یک لحظه دیدارو شریکم باش،شریکم باش،شریکم
فقط در حد یک لبخند،لبتو قسمت من کن اگه خورشید من نیستی بیا و شمع و روشن کن
تمنای شرابم نیست،یه جرعه آب شریکم باش کنار چشمه ی رؤیا یه لحظه خواب شریکم باش
شریک زندگیم نیستی،شریک آرزویم باش اگه نیستی کنار من، بیا و روبرویم باش
سلامی کن گه و گاهی به نام آشنا بر من همین اندازه هم بسه، برای شور دل بستن
غزلخونم نباش اما به حرفی ساده شادم کن اگه دیدی منو بشناس،نمی گم اینکه یادم کن
یه عشق نابسامانو چه پایانی از این خوشتر شکایت نامه ی دل رو چه پایانی از این خوشتر
شریک سقف من نیستی،بذار همسایه باشیم و فقط یک دونه دیوارو شریکم باش،شریکم باش،شریکم شریک عمر من نیستی، بیا هم لحظه باشیم و همین یک لحظه دیدارو شریکم باش،شریکم باش،شریکم...
سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 18:31 :: نويسنده : amir325
آنکه دایم هوس سوختن ما می کرد کاش می آمد و از دور تماشا می کرد به همین سادگی رفتی بی خداحافظ عزیزم سهم تو شد روزِ تازه سهم من اشک که بریزم به جون ستاره هامون تو عزیزتر از چشامی هر جا هستی خوب و خوش باش تا ابد بغض صدامی تو رو محض لحظه هامون نشه باورت یه وقتی که دوست ندارم این رو به خدا گفتم به سختی من اگه دوستت نداشتم پای غمهات نمی موندم واست این ترانه ها رو از ته دل نمی خوندم دارم از دوریت میمیرم تا کنار من نسوزی از دلم نمیری عمرم ،نفسامی که هنوزی تو رو محض خیره هامون که نفس نفس خدا شد از همون لحظه که رفتی روحم از تنم جدا شد تو که تنها نمیمونی من تنها رو دعا کن خاطراتم رو نگهدار اما دستام ورها کن ................................................................................................. می گویند از صبح بنویس ،از آفتاب و من چگونه از خورشید بنویسم وقتی تمام وقت ،باران پنجره چشمانم را شسته است . قرار بود حقیقت را بگویم سخت است ،بی علاج است دانستنش آدم را کم کم می کشد ،گریه شبانه می آورد اما همین است خبر کاملا ناگوار و واقعی است اون دیگه دوستم نداره شایدم اون یکی رو جز من داشت سکوت می کنم تا بخاک سپردن آخرین خاکستر های آرزوی بر باد رفته ام آبرومندانه باشد کریه می کنم با شکوه،مثل اقیانوس، بلند مثل اورست ،او نمیشنود و نمی داند که ماه ،خوشبختی مشترک همه بی ستاره هاست. یه سوال کوچک می ماند برای پرسیدن از کسی که بی پاسخ ترین سوال فکر آشفته من است : چی کار کرد این دل سادم که از چشم تو افتادم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
درباره وبلاگ آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
![]() نويسندگان |
||
![]() |